هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

هوراااااااااااااااااااااااااا دخترم داره میاد

سلام دختر خوشگلم الهی من فدات بشم ، که اینقدر واسه من و بابایی ناز میکنی ناز کردنات رو هم دوست دارم امروز بالاخره تونستم واسه ساعت 3 نوبت بگیرم ، ولی 4:30 نوبتم شد ، داشتم از کمر درد میمردم و همه ش راه میرفتم شما هم وول میخوردی توی  شیکم مامان رفتم داخل مطب ، به خانوم دکتر گفتم که 4م نیومدی و رفتیم بیمارستان ، فردا هم که تاریخ دومیه که سونو داده هنوز خبری نیست ، میترسم دخترم خیلی توی شیکمم بمونه آخه 9ماهش رد شده خانوم دکتر معاینه م کرد گفت هنوز دهانه رحمت باز نشده !!!!!!!!!!!!!!! کلی گیج شده بودم ، این همه دردی که من داشتم گفتم حتما 2-3 سانتی باز شده . ترس و دلهره م بیشتر شده بود گفتم میخوام سزارین بشم ...
8 بهمن 1392

این انتظار کشنده کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام قند عسل مامان ، الهی دورت بگردم دیگه مامانی طاقت نداره ، پس کی میای ، امروز 7 بهمنه، استرس کل وجودمو گرفته ، همین طور اشکه که از چشام میاد و نمی تونم خومو کنترل کنم ، کم کم دارم میترسم ، نکنه زیاد توی وجودم بمونی و واسه ت بد باشه گل مامان ، از این که با منی ناراحت نیستم ، از اینکه نمیتونم بخوابم ناراحت نیستم ، از این میترسم که نکنه دیر بیای و خدای نکرده .... از صبح هم هر چی به دکترم زنگ میزنم که برم پیشش و بگم که سزارینم کنه ، کسی گوشی رو جواب نمیده کل وجودم شده استرس ، از اینکه از صبح تا شب همه تماس میگیرن که کجایی و هنوز زایمان نکردی اعصابم خرد میشه . دیشب بابایی میگفت من خسته شدم تو که جای خود داری . نفس م...
7 بهمن 1392

شعر مادر

آسمان را گفتم مي تواني آيا بهر يک لحظه ي خيلي کوتاه روح مادر گردي صاحب رفعت ديگر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار کهکشان کم دارم نوريان کم دارم مه و خورشيد به پهناي زمان کم دارم *** خاک را پرسيدم مي تواني آيا دل مادر گردي آسماني شوي و خرمن اخترگردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم *** اين جهان را گفتم هستي کون و مکان را گفتم مي تواني آيا لفظ مادر گردي همه ي رفعت را همه ي عزت را همه ي شوکت را بهر يک ثانيه بستر گردي گفت ني ني هرگز من براي اين کار آسمان کم دارم اختران کم دارم رفعت و شوکت و شأن کم د...
7 بهمن 1392

در پیچ و خم راهروهای بیمارستان

هلیا خانومی ، نفس مامان و بابا الهی دورت بگردم ، که روز به روز داری بزرگتر میشی . دلم داره واسه دیدن اون لپات ضعف میره ، واسه دیدن دستای توپولوت ، وای خدا چشاش ، لباش ، دست و پاهای کوچولوت با اون انگشتای نانازت دختر گلم کاش میشد پوست شیکم مامانا مث شیشه بود تا اونا میتونستن نی نی هاشونو ببینن ، ولی حیف که نیست قند عسلم ، کی میخوای بیای ، حسابی تو شیکم مامانی جا خوش کردی ، به خدا بیرون خیلی بهتره بزرگتر ، روشن تر ، اینقده شلوغه که نگو . می تونی حسابی وول بخوری ، گریه کنی ، ناز کنی ، ریخت و پاش کنی ، مامان فدات بشه حتی میتونی روی دیوار ها نقاشی بکشی آخه میدونی چیه دخملم یه چیزی رو یواشکی بهت بگم بابایی هم وق...
4 بهمن 1392

دخترم هنوز تو دل مامانشه

عزیز دل مامان و بابا سلام ، الهی فدات بشم که هر چی منتتو میکشم نمیای پس کی میای مامانی ، دی ماه هم تموم شد ، اول بهمن هم رفت . دیروز غروب با بابایی رفتیم پیاده روی از اونجا هم واسه شام رفتیم خونه عزیزجونشون . ساعت نزدیکای 6 بود که یه دردایی اومد سراغم ، کلی ذوق کردم و به بابایی گفتم ولی به عزیز چیزی نگفیم . بابایی تند اومد خونه و ماشین رو آورد و سریع شام خوردیم اومدیم خونه . ولی آمدن ما همانا و رفتن دردام هم همانا. دیگه دردی نداشتم !!!!!!!!! گل مامان خیلی شیطون بلا شدی ، حسابی داری واسه من و بابایی دلبری می کنی . عیبی نداره دخترم  من و بابایی صبرمون زیاده . ولی صبر بابایی خیلی از من بیشتره ، توی همه موا...
1 بهمن 1392

سلام بابایی

امروز اول بهمنه، دی رو هم تموم کردی ,من و مامانی خیلی خیلی منتظریم امید وارم زود زود بیایی بابایی خیلی دوستت داره,میبوسمت   ...
1 بهمن 1392